خورشید تولدت مبارک

وقتی بچه بودم بدون این که خودم بدونم هر وقت چیزی می خواستم یه شمع روشن می کردم و به آتیشش زل می زدم و جالب بود که همون چیز رو به دست می آوردم. نمی دونم زل زدن به آتیش کارمو درست می کرد یا قلب پاک کودکیم . امشب می خوام بچه بشم و زل بزنم به آتش شاید بشه شایدم نشه ولی مطمئنم که میشه .

یلدای همه تون مبارک

عجب رسميه

گاهي وقتي خيلي از زندگي ناراضي هستي دنبال يه بهونه مي گردي كه تموم بدبختياتو بندازي گردنش يه شكست يه دعوا يه مرگ . مدام هم اون مسئله رو بهونه مي كني و يا مي زني زير گريه يا دلت مي خواد گم شي امروز دقيقا" يه همچين حالي توي شركت بود همه مغموم بوديم كه يهو  تلفن زنگ زد انگار منتظر بوديم بزنيم زير گريه يكي گفت من از خانه اميد زنگ مي زنم اولش باورم نشد گفتم بچه ها بياين انگار خود خدا زنگ زده ولي متاسفانه مكالمات بعديش اصلا" جالب نبود توجه كنيد :

: خواهش مي كنم بفرمائيد.

: عرض كردم من از خانه اميد زنگ مي زنم يه سري سوال داشتم.

: بفرمائيد .

: شما توي شركت چند نفر مجرد داريد ؟

: ببخشيد براي چي اين سوالو مي پرسيد ؟

: ما توي زمينه  همسان گزيني و معرفي افراد مناسب جهت ازدواج آگاهانه كار مي كنيم اگر تمايل داشته باشيد با هم همكاري كنيم .

: خيلي ببخشيد شما احيانا" توي زمينه فرستادن يه كيسه پول كار نمي كنين؟

: جانم ؟! البته ما اينجا كيس هاي مرفه هم داريم دفعه اول كه جلسه آشنايي باشه پولي ازتون دريافت نميشه ولي از دفعه هاي بعد حق مشاوره مي گيريم.

: خيلي ببخشيد كارمنداتون پول مي گيرن كه بگن با آدم مجردا ازدواج مي كنن ؟

: يعني چي خانم عرض كردم ما افراد رو به هم معرفي مي كنيم با هم ازدواج كنن. شما مثل اين كه هيچي رو جدي نمي گيرين .

بوق بوق بوق بوق بوق بوق ....

 

 

 

 

غرغر

نمی دونم چرا بعضی از دخترا چرا این جورین . وقتی ازدواج نکردن و یکی رو دوست دارن خودشونو با دعا و ناله و نفرین و التماس به درگاه خالق می کشن تا به طرف برسن همین که باهاش ازدواج کردن دیگه براشون مهم نیست که زندگی چه جوری بگذره یعنی این قدر آدما زود از هم سیر میشن ؟ یکی نیست به این دخترا بگه بابا از دستش خسته شدی برو یه مسافرت تنهایی. لزومی نداره از عصبی بازی و گشنگی دادن بهش دق مرگش کنی ! این مسئله هم هیچ وقت برام حل نمیشه که بعضی دیگه از دخترا وقتی ازدواج می کنن این قدر به شوهراشون می رسن که طرف بعد از یک ماه میشه عین خیک باد مدامم نگرررررررررررررررررررااااااااااااااان ! هی هم هر جا نشستی یا دارن با سر و صورت شوهره ور می رن یا محبتشون همچین قلمبه میشه نمی ذارن پسره دست به سیاه و سفید بزنه از هیچی بیشتر از این حرص نمی خورم که همدیگه رو صدا می زنن بابایی  یا سر میز برای شوهره غذا می کشن یکی نیست بهشون بگه مرد به این گندگی نمی تونه واسه خودش غذا بکشه ؟!

خدایا چقدر غر زدم .

تولد

وقتش رسیده وقت رفتن

نمی خواستم بروم طبق روال رفتم

رفتم و رسیدم آنجا می گفتند آمد

گفتم رسیدم

از میان آب به هوا رفتم

تندی هوا گریه ام انداخت

با همه چیز آشنا شدم

ولی هنوز هم شوق ماندن در آب را دارم.

شوق بازگشت به امن ترین جای دنیا

شوق بازگشت به زهدان مادر

اما آمدم و اینجا ماندنی شدم.

 

 

 

حالا بخون : تولد تولد تولدم مبارک 

 

 

 

زندانی

گاهي از خود مي پرسم بزرگترين تنبيه براي يه آدم چه مي تواند باشد ؟ گرفتن آزادي از او. اولين باري كه تشخيص دادند اين بزرگترين تنبيه براي آدماست چه زماني  بود ؟!  پس ميشود گفت انسان به صورت غريزي از تنبيه و مجازات مطلع بوده و از همان زمان زندان اختراع ميشود اما اين كه شكنجه و درد جسمي براي چند دقيقه و چند لحظه است كه بعد از يه مدت از بين ميرود ولي بودن در يك جايي كه نتواني آزادي را احساس كني بزرگترين شكنجه بشري محسوب ميشود . و وقتي به اين فكر مي كنم كه يك نفر به خاطر دزديدن يك شكلات 64 سال توي زندان بود و در سن 70 سالگي از زندان آزاد شد بيشتر به خصايص وحشيانه انسان پي مي برم. وقتي يك نفر به خاطر ابراز عقيده اش در زندان به سر مي بره يا به خاطر خيلي قوانيني كه توسط انسانهاي ديگه اي وضع شده و او به خاطر نزدن ماسك بر چهره اش آنرا  نقض كرده در زندان به سر مي برد .

ما همه زنداني هستيم ما همه يك سري از قوانين بشري را كه به دست خودمان نوشته شده را دوست نداريم اما براي رهايي از زندان مجازي و درست شده دست بشر به زندان دروني پناه مي بريم. ما همچنان عقايد خود را ابراز نمي كنيم ما همچنان جمله چاره اي نيست را به كار مي بريم و همچنان در خود فرو مي رويم و يادمان رفته كه زندان درون چقدر از زندان بيرون بزرگتراست و ما چقدر بيروني و جسمي شديم. احساس مي كنيم اگر جسم آزاد باشه فكر هم آزاد مي شود و اين را بي فكري و كوتاه فكري مي دانيم و روشنگري را آزاد بودن جسم مي دانيم اما اگر زندان تن داشته باشيم نمي توانيم آزادي روح و فكر و درون داشته باشيم ؟ حتي در ذهن مي توان بهترين عشق ها را تجربه كرد و بهترين سفرها را رفت اما بايد درون را بيرون ريخت نه بيرون را از هم پاشاند. انسان براي به كرسي نشاندن حرف خود ديگر انسانها را خفه مي كند جاودانگي را در خاموش بودن ديگران مي داند و هنرش تنها قدرت است نه نيروي فكر و نه انديشه .

مفهوم زنداني مفهومي بسيار پيچيده است هر يك از ما به نحوي زنداني هستيم ولي نمي دانيم زنداني فقط يك برده نيست زنداني فقط زن حرمسراي فراموش شده نيست  زنداني فقط محكوم به حبس ابد نيست من هم زندانيم من هم محكومم و  تنها حكم تبرئه ام به دست خودم است.

ساکنان برج نقره ای

خانه پدربزرگ را فروختند . خانه اي كه هنوز ديوارهاش بوي كاهگل مي داد و اتاق اتاق بود و منظره اي داشت تا كران دريا ، عجيب بوي دريا مي داد. عادت بچگيهايم از سرم گذشت ،كاشي هاي كف راهرو گل هاي آلبالويي رنگ داشت و وقتي عمو خسرو راه مي رفت احساس مي كردم همين الان همه سقوط مي كنيم. اتاق وسطي رو دوست داشتم با پرده هاي اطلسي سفيد رنگ ولي تمام خيالبافيهاي هاي من اتاق آخري بود كه كوچك بود و ديوارها يش آجري رنگ بود و سماور در آن قلقل مي كرد هر وقت اتاق آخر را به ياد مي آورم ياد عمه جوانمرگم مي افتم همان روز بود. هيچ كس به خود نبود  من دويدم به اتاق آخر داشتند به مادربزرگم سرم وصل مي كردند خيلي آرام زير لب چيزي نامفهوم مي گفت . اتاق اول فقط رختخواب بود و منو ياد پدربزرگم مي انداخت كه هميشه به پشتي قرمزرنگ لم مي داد ساتن روي رختخوابها را يادم است كه از رويش مي سريدم و عمه ها چپ چپ نگاه مي كردند. اينها همه طبقه دوم بود و تنها ديدني طبقه اول برايم حوض پر از ماهي هاي قرمز بود حركت تندشان و زندگي در آن فضاي مرطوب جلبك زده. از ايوان طبقه دوم دنيا مال من بود هميشه محو زندگي روزمره زن همسايه روبرويي بودم كه يا باردار  بود يا مشغول شير دادن به طفلش يا جارو زدن و رخت شستن اين همه تميزي از صبح تا شب ، خيره نگاهش مي كردم . اين حركات تا سالها يادم بود حركات تند دستها كه جارو مي زد و رخت مي شست چه ريتم تندي داشت چه مادر نمونه اي بود بزرگتر كه شدم فكر مي كردم خسته نميشه؟! من جاش بودم توي اون هوا قيد همه چيز رو مي زدم و مي رفتم توي دل طبيعت!

نمي شد در ذهن اين زن همسايه تفكرات بيخيالي را كاشت. در روزمرگي وظايف همسر و مادر بودنش غرق شده بود فكر كردم بيخيالي هم يه جور روزمرگي بود فكر مي كردم مدرن فكر مي كنم ولي يك جور لذت گرايي بدون انديشه و بدون مرز حتي اين هم يك جور روزمرگي بود فكر كردم هر چيزي كه تكرار بشه روزمرگيه آخ اگه خستگي نبود چي ميشد؟!

از كنار خانه پدربزرگ رد شدم برج نقره اي رنگ بود نشانه ساده شدن زندگي و خداحافظي با جارودستي و تشت و رخت حتما" توي اين خانه جاروبرقي و ماشين لباسشويي هست و هيچ كس نمي داند در اين خانه چه گذشته و چه كساني شبها به آن برمي گردند اين خانه هنوز هم بوي دود مي دهد دودي كه از سوزاندن كتابهاي پدرم بلند مي شد هنوز هم پدربزگم جارو توي حوض مي اندازد تا ماهي ها در آن تخم گذاري كنند هنوز هم مادربزرگم گريه مي كند و اسم پدرم را به زبان مي آورد هنوز هم عمه هايم توي اتاق وسطي گلدوزي مي كنند و مي خندند هنوز هم پدرم روي پارچه شعار مي نويسد و كتاب مي خرد و قايم مي كند. ساكنان برج نقره اي آسوده مي خوابند و نمي دانند ساكنان قبلي هنوز آنجا هستند.

یه لیوان نیمه پر برداشتم اصلا" به نیمه خالیش نگاه نکردم خیلی تشنه ام بود همه شو خوردم سیراب شدم و خندیدم ولی هر چی به نیمه پر لیوان نگاه کنی باز هم کم میاری یا زندگی ما وارونه است یا این ضرب المثل مشکل داره.