هزار سال بود خواب بودیم هزار سال بود در خواب ، خواب بیداری را می دیدیم و چقدر خوشحال بودیم که بیدار شده ایم . مثل وقتی که در خواب می بینیم که بیداریم و هنوز خوابیم. یک بار در خواب بود یا بیداری بلند شدیم و دیدیم غیر از خانه و بچه و شوهر و پیاز ترشی و شربت سکنجبین گوشه اتاق خانه کتاب بود همانی که گاهی با دستمال رویش را خاکروبی می کردیم . ا ز ما که گذشته بود باید به دخترک می گفتیم تا نسل به نسل برسند به جائی که ما هیچ وقت نرسیده بودیم. به بیرون چهاردیواری به کوچه به خیابان به حجره و بازار و اداره و عدلیه و نظمیه . چند سال گذشت تا دخترک به اونجا رسید  به همه جا رسید دیگر بوی پیاز ترشی و شربت سکنجبین نمی داد . دیگرشکایت بود از نرسیدن  . هر شب سر میز خواب بود و صبح که از سرویس جا می ماند تا شب می دوید. به جای پیاز ترشی های ریز  ریز و آبدار کلم شورهای بیقواره بقالی سرکوچه سر میز بود و سبزی های بسته بندی . من راضی بودم دخترک خیلی جلوتر از من بود می دانست و من افتخار به دانستنش می کردم. دستمال گردگیری چرک گرفته را روی  صورت قابم گرفت و سیاهی گرد و خاک جلوی چشمانم را گرفت. با همان دستمال کتاب را هم خاکی کرد و سر جایش گذاشت وقتی لبخند زد خسته بود. وقتی حرف می زد خسته بود . آقا بود ولی نبود . آقا همیشه دیر می آمد مثل آقا بزرگ آقا هم خسته بود ولی هیچ چیز را گم نکرده بود آقا همان آقا بود شربت سکنجبین می خواست ویار همه آقاها را داشت . آقا هنوز هم قورمه سبزی دوست داشت و هنوز هم مادرش بهتر از دخترک بود . دراز کشید  پشت به دخترک خوابید و من در چرخه مغزدختر بیدار شدم. هر روز به خیابان می رفت و آدم زنده می دید اما از بین همه اینها یک چیز را گم کرده بود. رگ خواب آقا . و من هنوز خواب بودم و خواب هزار ساله را می دیدم .