یک روز مانده به آخر

امسال هم عین سالهای دیگه است تموم میشه و سال جدید شروع میشه . چه اتفاقی قراره بیافته خدا می دونه عین من که نمی دونستم امسال شازده میاد تو زندگیم. به شازده گفتم تو چی فکر می کنی ؟ گفت نمی دونم ولی خدا کنه سال خوبی باشه.

پیشاپیش سال نو مبارک.

پچ پچ

اشک در چشمانم حلقه زد سنجاق چارقدم داشت خفه ام می کرد. جای نیشگونهای مادرم روی بازویم می سوخت .مشتهایم را به چشمانم مالیدم و دوردست ها را نگاه کردم که برادرم با دوستانش بازی می کرد.بی بی ملیحه که رد شد گوشه چادرش به چشمم خورد چادرش پاره بود بچه ها براش دست گرفتند بی بی ملیحه دیوونه بی بی ملیحه دیوونه ! دخترش را کشته بودند. مادرم می گفت تقصیر بی بی ملیحه است. خودش هم همین طوری بود اما مش عباس مرد نبود که جلوشو بگیره و به دختر بی بی ملیحه بد و بیراه گفت ُ سرفه کردم. دست بردم سنجاق چارقدم را شل کردم. نفس کشیدم موهایم توی صورتم ریخت و باد پهنشان کرد. دویدم انگار ترسی از نیشگونهای مادرم نداشتم. مادرم و زنهای دیگر آنجا بودند بی بی ملیحه آن طرفتر سر قبر دخترش ایستاده بود مادرم مرا ندید. بی بی ملیحه ضجه می زد. شانه هایش زیر چادر پاره اش می لرزید. پچ پچ زنها بلند بودهمین طور بلندتر میشد تا جائی که صدایشان کرم کرد .

روز جهانی زن مبارک.