پدر

با تو سخن مي گويم

اي آمده از عمق آزادي

نوشيده درد ماتم

لبخند بر لب تركمان گفتي

در واپسين دقايق بي باوري

همرنگ چشمانت بودم

كاش آن را نمي بستي

سيب سرخ در دستانت فشردي

با نگاهت وداعش كردي

نه ! نمي تواني نباشي

تو همين جايي

همين نزديكيها كنار  سايه هاي ما

من احساست مي كنم

باورت مي كنم

اي غرور من

اي پدر !

 

 

کجاست ؟

 

: آخرش نفهميديم خدا داره ما رو امتحان مي كنه يا خلق خدا؟ اگه خداست كه زودتر خلاصمون كن اگه بنده هاشن كه گه مي خورن خدايي مي كنن !

بلند بلند با خودش تكرار مي كرد ، دستهايش را با تهديد به سمتي كه نمي شد حدس زد كجاست ولي او مي بيند نشانه مي رفت .

: خسته ام كردي يه تير غيب بفرست خلاصم كن تو كه دائم كارت با من همينه آخه من نمي دونم چي كار كردم لااقل نشونم بده ! نمي توني ؟ پس بيخود واسه من راهو سخت مي كني .

به دستهايش نگاه كردم به گوشهايش نه تلفني در دستش بود نه چيزي به گوشش.

: كارمون از اولش همين بود هي ميگن صبر كن صبر كن صبر كن مگه چند سال زنده ام هان ؟ نمي توني جوابمو بدي خب پس بيخود آورديم اينجا من كه بياش نبودم مگه بچه بازيه ؟  مياري ميگي زندگي كن ببينم چه جوري مي خواي زندگي كني ؟ آخه اينم شد حرف حساب ؟ خسته شدم  خيلي خسته شدم ديگه نمي تونم خسته ام كردي همه اش بيراهه همه اش بيراهه هر چي مي خوام خوب باشم بديهاتو بيشتر نشونم ميدي ...

چشمانش را بست با نگاهي غريب نگاهش كردم انگار بعد از اين همه كلنجار آرام شده بود ، چند دقيقه گذشت تا چشمانش را باز كرد نگاهش برق مي زد  .

: انگار هر چي بيشتر دهن كجي كنم بهتره !

 دهانش را كج كرد و رو به آسمان گرفت و شروع كرد : يي يي يي يي ي ييي يي يي يي .......

مي توان بيهوده زيست و دل خوش كرد به دوباره زيستن در جايي ديگر به اميد يافتن خوشبختي.

اگر مي توانستم به كلاف سرنوشت دست يابم  آن را مي شكافتم تا از نو ببافم ولي براي شروع دوباره خسته ام فقط مي خواهم بشكافم حتي اگر خسته باشم براي بافتن.