سالهای نه چندان دور

و سالهاست که از دغدغه هایم برای زورکی سرود خواندن به خاطر نمره انظباط و صد البته نمره پرورشی می گذرد . چه بیدریغ در نمازخانه ها خوابمان می برد و به جای تمرین سرودهای انقلابی داستانهای جالبی از روح و جن و ماوراءالطبیعه با هم می گفتیم. و چقدر از درس و مشق می زدیم برای آن که ثابت کنیم ما بچه های انقلاب نیستیم و معلم بیچاره تربیتی بیهوده تلاش می کند چه برای تربیت چه برای سرود و فعالیت های دانش آموزی ! و باز هم  سالها گذشت و من شدم معلم که با همان معلم های تربیتی بی تربیت بر خورده بودم و  چقدر آنها سعی می کردند روحانیت چهره خود را حفظ کنند اما باز هم بچه ها مرا بیشتر دوست داشتند چون من معلم چیزی بودم که از وجود بچه ها بلند می شد معلم تئاترشان بودم و هرگز ۲۲ بهمن سال ۸۳ از خاطرم نمی رود که وقتی تقدیر نامه های بچه های تئاتر را به دادند و به شدت از معلم تربیتی بچه ها تشکر کردند ُ معلم تربیتی هم با چند کلمه از خودش تعریف کرد و بعد اتفاق غریبی افتاد .. نماینده بچه های تئاتر بالای سن با نیش باز فقط و فقط   از من تشکر کرد و خواست تا من از پلکان تنفر معلم تربیتی بالا بروم  ..  همه شان از آغوش من بالا رفتند. معلم تربیتی فقط یه تقدیر نامه داشت و یک مدال از طرف آموزش و پرورش و یه کوچولو ترفیع ولی نمی دانست من همه دنیا را با آغوش نوجوانها داشتم.  

عاشق بمان

ز چشمان هر چه دور افتی

به دل نزدیکتر باشی

تو را کی  می تواند روزگار از یاد من گیرد؟

 

نگاهم کن

نگاهم کن

که من محتاج آن چشمان دلتنگم

بگو با من دوباره راز هستی که من بی تو

به یک دنیا شقایق دل نمی بندم

 

برزخی  ها

پست فطرت بودن  يعني كسي كه براي وجود داشتن به آزار ديگران احتياج دارد.

اگر مجبور به سكوت نباشيم خودمان گاهي يعني بيشتر اوقات سكوت را ترجيح مي دهيم.

من ده تا گلوله توي بدنم دارم مي دونين من اعدام شدم شما چطوري مردين؟

مهم نيست كه آدم چطور بميره مهم اينه كه ديگه مرده !

اينجا  برزخ نيست چون جلاد نداره جلاد مگه چه طوريه ؟ يكيه عين ما اصلا" شايد همين ماها كه با هم زندگي مي كنيم جلادهاي همديگه باشم هر كس جلاد ديگري!

چند جمله اي از ديالوگهاي نمايشنامه برزخي ها نوشته ژان پل سارتر.

زمستان

بعيد مي دانم زمستان امسال را پاياني بهاري باشد.

نسل فنقلی ها

 

از هر چي بچه گند دماغ و لوس و بي ادب بدم مياد .

از والدين اين بچه ها بيشتر از خود بچه ها بدم مياد.

خلاصه :

1.      يه دوستي داريم كه خيلي باشخصيته و ما بهش ميگيم عمو خلاصه آدم شق و رق  كه تو خونه هم كلاه روسي پشمالوشو از سرش برنمي داره ، نوه پسريش كه از موارد بالاست نه مي ذاره نه برمي داره بهش ميگه تو گه بخور ! حالا اين بچه است و صد تا از اين توجيهاتي كه همه براي تنبيه نشدن بچه هاشون به كار مي برن و من اصلا" قبول ندارم. مادره و پدره غش غش خنديدن ! دقت بفرمائيد كه اين بچه فقط و فقط 4 سالشه .

2.      دوست عزيز ديگري   كه قبلا" در اين جا بحثش زياد بود مهمان ما بودند . بچه  در بدو ورود يك جعبه شيريني را فرستادند توي خندق بلا و پس از آن توپ پلاستيكي مربوط به فيزيوتراپي مادرجان را معلوم نيست از كدوم جهنم دره اي يافته و روي مغز ما بسكتبال بازي كردند و البته اين توپ دو سه باري نصيب لاكي بامبوهاي  بيچاره والده شدند. و پدر محترمشان چنان تشويقي مي كردندكه انگار قراره دخترشان جايزه جام باشگاه هاي اروپا رو از آن خودش كنه.

3.      ولي مورد آخري مربوط به يكي از فاملهاي سببي مي باشد كه بسيار فرزند خوبي تربيت كردند اين بچه كه همسن اين بچه دوم هست بسيار مودب و بسيار بافهم و شعور مي باشد. تازه با اين همه كافيه اين بچه احيانا" چيزي بگه مادر و پدر كه اتفاقا" هر دو هم رشته و داراي تحصيلات عالي هستند طوري با بچه برخورد مي كنند كه بچه همون جا حساب كار دستش مياد و البته از حق نگذريم اين بچه به دو زبان تقريبا" مسلطه و ويولن سل هم مي زنه فقط هم هفت سالشه.

خب پيدا كنيد پرتقال فروش را ؟  به نظر شما اين كه ميگن جامعه بده و نميشه بچه رو خوب تربيت كرد و يا روانشناسا گفتند به بچه هيچي نگيد درسته ؟ به نظرتون ايراد از ما نيست ؟ از خود ما كه قراره يه نسل كوشا تحويل جامعه بديم خب عزيزان به نظر شما وقتي اين بچه ها وارد بازار كار شدند چه جوري با بقيه رفتار خواهند كرد ؟!  

   

حال من خوب است و تنها دغدغه ام جمع شدن ریز ریز

چربی های اشباع نشده پهلوها یم است که مطمئنم اگر

 جلوی تجمع بی رویه شان را نگیرم تبدیل به مشکل

بزرگی خواهد شد.