ساعت
از خواب که یبدار شد متعجب بود از این که چرا ساعت دیواری با آن پاندولهای مسخره اش هیچ صدایی از خود بیرون نداده شاید باطری اش تمام شده بود ، تمام صورتش لثه و دندان شده بود گفت : آخیش ! بازم خوابم میاد ! صدای ترق و توروق استخوانهایش باقیمانده خمیازه را بیرون داد سوز سردی بر پاهایش نشست بدون دمپائی بود .یاد یادداشت دیشب زنش افتاد هر جا را نگاه می کرد یک یادداشت میدید پیش خود فکر کرد: چی فکر می کنه ! چه چارچوب احمقانه ای داره برای ابراز علاقه ! حاضر نیست یه خرده برای این ابراز علاقه خلاقیت به خرج بده ! حدس میزد این را هم از فیلمهای آبکی هالیوود یاد گرفته بود ، که همه جا یادداشتی بگذارد تا او بداند که به یادش بوده و در این مسافرت هم با او خواهد بود. روی یخچال باز هم یادداشت دیگری پیدا کرد : عزیزم ! زیبایم صبح بخیر ! خواستی نیمرو درست کنی روغن زیر کابیت سینکه ! یادداشت را برداشت و روی میز گذاشت ، با خودش فکر کرد چه حوصله ای بخواد برای صبحانه خرج کنه ؟ تو صبح به این زیبائی بهتره که بادی به سرش بخورد و او را از این نخوت بیدار کند ، سوئیشرتش را برداشت و بیرون زد زیپ سوئیشرت را بست و سوت زنان رفت یک گونی جلوی در بود که مجبور بود گونی را بردارد تا در باز شود.
: امان از دست این قاتلا که هر روز جنازه های رو دست مونده شونو میارن میزان اینجا ! اه!
گونی را شوت کرد. پایش درد گرفت باید زن بوده باشد کفشش انگار پاشنه داشت. شروع کرد آرام دویدن ، نفس می گرفت و آزاد می کرد آخیش چقدر بدنش کش آمده بود ، نگاهش به پنجره او خیره ماند حتماً الان داشت صبحانه می خورد ! نه الان وقت صبحانه اش نبود. کاش زنگ میزد و قرار ناهار را یادآوری می کرد حتماً یادش بود اون هیچ وقت هیچ چیز را یادش نمی ماند. کاش میشد الان پیشش میرفت ! ولی اون آدمی نبود که از قرارهای غیرمترقبه خوشش بیاید برعکس زنش که عاشق این قرارها و سورپریزهای الکی و بیمزه بود ولی اگر اون این کارها را می کرد برایش جالب بود.دوید یادش افتاد نکند دوربین موبایلش را روشن گذاشته باشد ؟! باید برمی گشت و خاموشش می کرد آخ ! یادش رفت دوربین های مدار بسته را چک کند زنش احمقانه ترین کار دنیا را کرده بود دوربین مدار بسته گذاشته بود ، که نرم افزار ساده ای داشت به راحتی میشد پاکش کرد البته اگر قفلش را داشتی ، دستهایش را باز کرد نوک انگشتان را به روی شانه آورد و دوباره بازشان کرد ، خوب بود که چند روز نیست حالا به هر بهانه ای که می خواست نباشد ، وقتی مقایسه می کرد زنش بیشتر شبیه سیندرلا بود که می خواست پیراهن صورتی آستین پفی بپوشد و در صورت لزوم در آغوش او گریه کند و گاهی تمارض کند تا او دلش به رحم بیاید هر هفته به آرایشگاه برود و همیشه تمیز باشد و لباسها و کفش های قشنگ بپوشد و همیشه منتظر تعریف و تمجید او باشد. سر کار هم که می رفت همین طور بود می رفت و می آمد و همان کارها را انجام میداد، روزهای پنج شنبه و جمعه به آرایشگاه و استخر می رفت گاهی مجبورش می کرد به مادرهایشان سر بزنند از خانه داریش تعریف کنند و از مدل لباس و کفش جدیدی که خریده بود حرف بزنند و کدام مرکز خرید الان حراج شده ! و او همیشه یک لبخند کج تحویلشان میداد و فسنجان شیرین خوشمزه را می جوید. یکبار کاوه دعوتش کرده بود خانه و زنش را نشان داده بود عجب زنی قد بلند ، خوشگل و خوش هیکل ، پوست سفید ، هیچ حرفی هم نمیزد و راحت هر کاری هم می خواستی باهاش می کردی کاوه می گفت فقط مشکلش پاشه که اون هم مغازه دار گفته موقع چفت و بست کردنش یه پیچش دررفته ، کاریش نمیشد کرد به خاطر همین بود که ارزونتر خریده بودش ، کاری به پاش نداشت ، همیشه که والس نمی رقصیدند به کاوه گفته بود : خسته نمیشی این هیچ حرفی نمیزنه ؟ گفت از کجا می دونی نگاه کن رفت پشتش را دست زد و شروع کرد باهاش حرف زدن خوب حرف میزد تقریباً همان حرفهای کاوه بود. کاوه خودش از روز اول مدام باهاش حرف زده بود نمی دونه اینا انعکاس حرفهای کاوه بود یا ! عجب نرم افزاری داشت انصافاً ، ولی کاوه می گفت وقتی خیلی تنها بوده خریده شش ماه تمام کاوه براش حرف زده از تنهائیش از همه چیز از کتابهایی که خونده بود گاهی براش بلند بلند کتاب می خوند ، چه جالب بعد از شیش ماه عروسکه یعنی زنش شده بود همونی که کاوه می خواسته ، بعدش فکر کرد بره یه دونه از اینا برای خودش بخره ! توی خونه نمیشد اینکارو کرد مگه اینکه زنش رو می فرستاد بره ، دید شاید خوشش نیاد فقط حرفهای خودشو یکی تحویلش بده ! تا اینکه سایه رو دیده بود ، خیلی بی رودربایستی بود خوشش اومد از هر چیزی که خوشش نمی اومد می گفت بعد هم بهش گفته بود که امروز باهات دوست باشم دلیلی نداره قراردادی باشه که هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزنی ، آدم خاصی بود گاهی حرف می زدند و می خندیدند مثل دو تا دوست که سالهاست همدیگه رو می شناسن ! روی نیمکت پارک نشست و چشم دوخت به پنجره اش ، یکبار وقتی از زنش حرف زد سایه قهقهه زد اون گفت می دونم زنم خیلی عجیبه ! سایه گفت برعکس خیلی بامزه است می دونی چیه ؟ تو فکر می کنی اگه با من زندگی می کردی کی از دست من سیر می شدی ؟ گفت : هیچ وقت ! سایه گفت : نگو هیچ وقت اینقدر مطلق نگاه کردن احمقانه است و حرفهایش لابلای دود سیگارش گم شد ، هیچ می دونی تنوع شرط اصلی زندگیه ؟ یه شرط دیگه هم می تونم باهات ببندم اگه با من بودی هم یه روز عاشق سیندرلا میشدی ، معلومه که اینکارو می کردی . بعدم اضافه کرد من دیدمش ، زنتو میگم دیدم تو تره بار داشت میوه های سفت رو جدا می کرد یارو دعواش کرد چیزی نگفت ولی پوسیده ها رو جدا کرد ، زیر لب حرص خورد از کار زنش ولی سایه خندید ، گفت : خیلی زن جذابیه ! من هیچ وقت نمی تونم اینجوری باشم. دندون قروچه ای کرد و گفت : تو هم ساعت ها بشینی تو آرایشگاه و سولاریوم و اینا اینطوری میشی ! سایه گفت : پس گاهی منو با اون مقایسه می کنی ؟! من که گفتم ما دو تا دوستیم ! دوست ندارم منو به شکل جنس مخالف ببینی ! گفته بود اما این اجتناب ناپذیره ! گرچند هیچ وقت سر کار اونو به شکل غیر همجنس نمی دید ولی اینجا با این هیأت ! با شلوار جین و تی شرت مشکی اش ، وقتی با خودش رو راست میشد دوست داشت همه جوره باهاش باشه ولی سایه اینطوری نبود. سیگار دود می کرد و حرف میزد در مورد همه چی با هم حرف می زدند. آخر یه روز سایه پرسید : منتهای آرزوی تو چیه ؟ نگاهش کرد و گفت : این که با تو باشم ! سایه قهقه زد : بعدش چی ؟ همین کافیه ؟ قراره چی کار کنی ؟ فکر می کنی با من متعالی میشی ؟ من همینم بیشتر از این نمی تونم چیزی بهت اضافه کنم. گفت : ولی تو به من خیلی چیزا یاد دادی ! مثل یه کاتالیزوری که من تشویق به نوشتن میشم مثل یک مثل یک ... اصلاً دوست دارم یه جزیره باشه من باشم و تو ! سایه گفت : تو انحصار طلبی ! میدونی منتهی آرزوی من چیه ؟ که تمام تابوها را بشکنم و با قاعده خودم زندگی کنم همه دنیا رو بگردم و از حلقه خودم همه جا رو ببینم. برم فضا زیر دریا همه جا !
باد خنکی وزیدن گرفت . جلوی خانه اش شلوغ شده بود ، نگاهی به پنجره سایه انداخت سایه ایستاده بودو سیگار دود می کرد. به سمت خانه به راه افتاد پلیس ایستاده بود از بین مردم گذشت مردی داشت نچ نچ می کرد ! گفت : مثله اش کردن ! افتضاحه ! چیزی در ذهنش چرخید نکند زنش بود ، چیزی شبیه شعف توام با دلسوزی ته دلش لرزید. باید منظره را میدید، صدای بیسیم و مردم نمی گذاشت چیزی بشنود روی گونی ملحفه ای کشیده بودند ، یک لنگه کفش سفید پاشنه بلند افتاده بود شبیه کفش زنش بود نگاه کرد نه ملحفه ای که رویش کشیده بودند از زنش بلندتر بود تکه ای از پایش بیرون بود سفید بود زنش سولاریوم می رفت و این اواخر به نظر کمی برنزه می آمد رفت جلو مردم را کنار زد جلوی جسد زانو زد ملحفه را کنار زد ، زنش نبود. تف به این قاتلا ببین چی کار کردن ، پلیس اومد گفت مال شماست ؟ گفت : نه من از اینا ندارم ، پلیس گفت : این پنجمیه که پیدا کردیم انگار مجبورن اینارو بخرن ! نگاهش به پای عروسک افتاد که قطع شده بود و تمام پیچ هایش روی زمین پخش شده بود. مثل دل و قلوه ای که نداشت ، سایه به آرامی پشت پنجره اش سیگار می کشید و به پای قطع شده عروسک نگاه می کرد.
مشی و مشیانه اولین جفت زمینی هستند که درواقع گیاهی هستند که از زمین روییده شده اند و اندامهای فوقانی شان از یکدیگر منفک است. اولین فرزند آنها چنان به مذاقشان خوش آمد که آن را خوردند و از آن پس خداوند بوسه را به جای خوردن آفرید. بوسه، نمادی از خوردن است و نشانه اولین عشق زمینی.