پیراهن ابرشمی قرمز
پیراهن چسبان ابریشمی قرمز رنگ که یقه اش درست از روی سرشانه ها می گذشت را پوشید احساس کرد چربیهای پهلویش را بزرگتر نشان می دهد ، باید دوباره رژیم را شروع می کرد. تمام تحقیرها ، دوست داشتن ها و دوست نداشتن ها و بی حوصله گی ها همه اش ختم به همین چربیهای اضافه اش می شد. حتی در اوج تاملات فلسفی اش هم نمی توانست از خیال آن چربی ها بیرون بیاید. لبخند زد نفس را تو داد بهتر شد ! پس باید حتماً ورزش را شروع می کرد. کاش میشد در پارک بدود همین که به خانه می رسید نمی توانست بیرون برود. با لباس قرمز چند بار جلوی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد ، جلوی میز آرایشش خود را آرایش کرد و رژ قرمز تندی را که پارسال خریده بود به لبش زد. مرد به او گفته بود این چه رنگیه ؟ قراره کجا بزنی ؟ بیرون که من اجازه نمیدم. فکر کرد شاید راست بگه برای چی باید من اینو بزنم؟ برای چی باید لباس زیبا بپوشم ؟ که کی از من خوشش بیاد ؟ که چی کار کنم ؟ خیلی تجربه ها بود هنوز نمی توانست با آنها رو به رو شود ، تجربه گم شدن. چرخید و چرخید و محو شد لباس قرمز برایش تازگی نداشت لباس قرمز تنش نبودجایی بود بین زمین و آسمان آرام فرود آمد بر زمین نقره ای که حوضچه صورتی رنگش زیبا بود رفت داخل آب صورتی شنا کرد و نفس زنان بیرون آمد درخت پر برگ بی حشره را در آغوش گرفت پروانه ها می چرخیدند پروانه های سفید روی دستهایش می نشستند روی شاخه ها چرخ می خورد از دور چمنزاری دید پر از گل بو کشید هوای دلپذیر خنک به مشامش خورد می چرخید و به شیوه آفریقائی ها خودش را می لرزاند موهایش را تاب می داد می پرید و سرش را تکان می داد. عرق کرده بود و غرق لذت بود روی چمن پخش شد خنکای نسیم وزیدن گرفت و او بی پروا لبخند میزد.صدای سوت آمد :
خل شدی ؟
: هان ؟
: پرسیدم عقلت کم شده ؟ نمیگی پائینیها چی میگن ؟ اینقدر پاتو به زمین کوبیدی که فکر کنم الان بیان بالا !
بالا ، ما جزء بالائی ها بودیم فکر کرد اگر اینهمه اتوبانی که ساخته میشد وروی هم پایه های پل درست میشد شاید روزی می رسد که دیگر آسمانی وجود نداشت . آنوقت معیار بالای شهر پائین شهر مطرح نبود هر کس روی بلندترین جا زندگی می کرد می توانست آسمان را ببیند و جزء طبقه بالا محسوب میشد. کاش می رفتند جنوب شهر یه خانه بزرگ در آخرین طبقه می خریدند با یک ماشین خوب. نه این که همه پولشانرا می دادند و یک خانه کوچک می خریدند در جایی متوسط ، مطمئن بود این مساله چند سال دیگر حدس درستی بود.
: نیگا کن اینم رنگه تو خریدی ؟ من که نمی ذارم اینو جائی بپوشی داره تو تنت می ترکه !
: نمی خوامش !
: پس واسه چی خریدیش ؟ من همون جا گفتم هر چی خودت دوست داری بگیر بعد پشیمون هم نشو.
: تگشو نکندم میشه پس داد برو پس بده واسه خودت یه چیزی بخر !
: اینهمه با این لباس رقصیدی اونوقت ببرم پس بدم ؟
: یارو گفت اتاق پروام پره اگه نخواستین می تونین بیاین واسه تعویض منم اومدم پرو کنم. ببر برو همون سویشرتو برای خودت بخر بذار به حساب کادو من واسه تولدت.
پوزخند زد و رفت ، لباسش را درآورد راحت شد لباس تریکوی خانه اش را پوشید پیراهن صورتی یقه گرد ساده بلند ، چقدر راحت بود شکم تو داده را بیرون داد و خودش را رها کرد به تابلوی زن دوره رنسانس نگاه کرد به چین های دامن تافته و صورت سفید شده از بزک و کلاه سنگین ، چه طاقتی داشتند آنهمه لباس سنگین واقعاً کوکو شانل چه لطفی به زنان کرد با آوردن پارچه های کشبافت و لباسهای سبک و شلوار ، بیچاره کوکو که نمی دانست چقدر سالهای بعد از این نرخ مارک ابداعی اون اینهمه گران بود و هیچ کس در حد یک زیر پیراهن هم نمی توانست بخرد ولی در آن دوره جنگ های سنگین و کمیاب بودن پارچه های تافته و حریر استفاده کوکو از پارچه بی ارزش کشبافت که برای لباس زیر به کار می رفت چه لطفی به زنها کرده بود ، صورتش را شست و باقیمانده رژ لبش را پاک کرد لباس را به دقت تا کرد و در پاکت زیبایش گذاشت دراز کشید و چشمانش را بست فکر کرد هر روز برقصد چقدر این هیاهوی جسم ، ذهنش را باز می کند. خوابید شاید هم تا به حال هنوز خواب باشد اما وقتی از خواب بیدار شود شاید فقط با یک چای یا قهوه حالش خوب شود.
مشی و مشیانه اولین جفت زمینی هستند که درواقع گیاهی هستند که از زمین روییده شده اند و اندامهای فوقانی شان از یکدیگر منفک است. اولین فرزند آنها چنان به مذاقشان خوش آمد که آن را خوردند و از آن پس خداوند بوسه را به جای خوردن آفرید. بوسه، نمادی از خوردن است و نشانه اولین عشق زمینی.