هشدار

سه شنبه بود که به آلما زنگ زدم و گفتم که خیلی حالم بده ! آلما مرخصی گرفت و منو برد درمونگاه بهم گفت اگه یه وقت خواستن بهت سرم بزنن خبرم کن ! رفتم تو یه دکتر خوشجل و موشجل نشسته بود با هر معاینه ای یه دور تسبیح اسکیپی می زد ( نچ نچ نچ نچ ) تو دلم گفتم اگه می خوای آمپول و سرم بدی دیگه چرا داری سر منو می بری ! بالاخره گفت خانم باید سرم بزنی . رفتم تو اتاق تزریقات که سرم بزنم یاد آلما افتادم که احتمالا" علف زیر پاش سبز شده بود. آلما اومد در حالی که من به دستم سرم بود و بسیار بدحال بودم با یه دست براش قر دادم که فکر نکنه من حالم خیلی بده .آلما سرشو تکون داد و گفت : تو هیچیت نیست فقط یه خورده خلی ! باید اینو درمون کنن ! بهش گفتم : اتفاقا" خیلی دوست دارم درمون بشم ولی اگه صد تا سرم و آمپول هم بهم بزنن مطمئنم درمون نمی شم. ببینید من چه دختر منطقی و انتقاد پذیری هستم  خلاصه این که سرم تموم شد و من رفتم خونه و چند تا هم بعدش آمپول زدم اما هنوز خوب نشدم. آهان یادم رفت هشدارمو بهتون بدم این مریضی که خیلی بده از تب شروع میشه بدن درد کوفتگی شدید سرفه نداره حالت تهوع نداره ولی به شدت بی اشتهائی به محض دیدن همچین علائمی من بهتون پیشنهاد می کنم ‍کلد استاپ بخورید به جهنم که وزارت بهداشت ممنوعش کرده بهتر از اینه که ۵ تا آمپول و سرم بخورید و اصلا" هم احساس بهبود نکنید.می بینید من چقدر به فکرتون هستم

روزگاری که گذشت

چشمان درشت میشی و صورت سبزه نمکینش را نگاه کردم و از چروکی که دور چشمانم نشست فهمیدم در حال فکر کردنم. یادم افتاد شبیه یکی از صمیمی ترین دوستان دوره دبیرستانم بود ُ تمام روزهایش را لحظه به لحظه در ذهن مرور می کردم از فرار کردن از مدرسه و تقلب و فریاد زدن توی سالن اجتماعات و با بلندگوی مدرسه دور از چشم همه یکی یکی نام معلمان بدبخت را صدا زدن و از همه بدتر روزی که برای این معلمهای بخت برگشته مسابقه دو گذاشته بودند و ما حنجره هامان پاره شد بس که آهنگ فوتبالیست ها را برایشان با دهان زده بودیم. دخترک برگشت و لبخند زیبائی تحویلم داد خانم چادری اشاره ای به دختر کرد و دخترک روسریش را جلو کشید به زن چادری نگاه کردم زیپ کیفش را باز کرد و کتابچه کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد ناخودآگاه یاد گذشته مرا با خود برد و لبخند روی لبهایم نشست. رفتم به اوج آن روزها...

زنگ ورزش بود و من و مهلا و مهنوش طبق معمول آنقدر به دنبال توپ بسکتبال دویده بودیم نای حرکت نداشتیم مهلا با چشمان میشی اش به من خیره شد و گفت : آخ ! سارا دید چی شد ؟ تقصیر توئه گفتی جغرافی نخونیم بیخیال ! مهنوش گفت : حالا فردا رفتی دانشگاه ازت می پرسن نمره جغرافی امتحان قوهُ دوم دبیرستانت چقدر بود ؟ من گفتم : مهم نیست فردا رفتی سرکار ازت می پرسن دریاچه هامون کجاست ؟ بیخیالی طی کردیم و چین های پیشانی مهلا از زمانی بیشتر شد که فهمید قراره این امتحان شفاهی توی امتحانات ثلث تاثیر داشته باشه و حالا دیگه من و مهنوش هم نگران بودیم. توی راهرو مهنوش به تابلوی روی دیوار خیره شده بود  " دفتر مشاوره " مهنوش رو به من گفت : تو هم به چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی ؟ گفتم : شاید یه خورده بیشتر ! رفتیم تو . معلم تربیتی در حال خوردن نان و پنیر سبزی بود و بوی پیازچه عجیب توی اتاق مشاوره پیچیده بود تا ما رو دید چشمهای زاغ ریزش را تنگتر کرد و من احساس کردم دیگه هیچی نمی بینه گفت :بفرمائید. مهنوش شروع کرد : راستش ... راستش ... راستش ما نمی دونیم. من گفتم : ما می خوایم خودکشی کنیم! مهنوش و مهلا دهنشون باز ماند. معلم تربیتی هیچی نگفت فقط با دهان باز پر از سبزی نگاهمان کرد و سریع گوشی تلفن را برداشت قلب سه تامون داشت از حرکت می ایستاد رنگ مهلا خاکستری شده بود یادم نیست پشت تلفن چی گفت فقط بعد از چند لحظه تقه ای به در خورد و دختری که بعد از سالها هنوز اسمش یادمه اومد و چند تا برگه آورد. گفتم : وای ! برگه اخراجمونو آوردن ! برگه ها را داد به خانم زاغی و خانم زاغی چیزی توش نوشت و رفت وقتی داشت می رفت خانم زاغی گفت : به خانم مدیر بگو غیبت این سه تا برای این زنگ موجهه . قرار مشاوره دارن خیلی هم فوریه ! بگو اگه کسی امتحانی هم بخواد بگیره از این سه تا هفته دیگه بگیره . نسترن فضول نگاهی خصمانه به ما انداخت و رفت. از حرفهای خانم زاغی که غیر از دو سه تا جمله که این چه کاریه ! و شما دخترهای ساعی این مدرسه هستین و خدا داره شما رو امتحان می کنه و سارا جون تو که تو تیم مدرسه ای و شاگرد زرنگی هستی بقیه اش آیه قرآن بود و دعا و غیره . ما فقط به صورت خانم زاغی نگاه می کردیم و توی دلمون چه غنجی می رفت از این که عجب کار باحالی کردیم. بعد از نیم ساعت احساس کردم سرم داره می ترکه خمیازه های مهنوش هم حالم رو گرفت فقط مهلا بود که با دقت داشت به حرفهای خانم زاغی گوش می داد وقتی زنگ مدرسه خورد انقدر خوشحال بودیم که نفهمیدیم باید احساس ندامت کنیم. بله تنها کار سختی که آن روز انجام دادیم. هنوز از اتاق مشاوره بیرون نزده بودیم که  شلیک خندمون از زور خوشحالی رفت هوا. با دیدن معلم جغرافیمون یه خورده خودمون رو جمع کردیم ولی دوباره تا دم سرویس مثل دیوانه ها خندیدیم. وقتی مدرسه ها تموم شده بود  یه روز با مامان داشتیم تو پاساژها می گشتیم که خانم زاغی رو دیدیم. من که پاک اون قضیه یادم رفته بود کلی خانم زاغی رو تحویل گرفتم و بعد ندیدم که خانم زاغی چی به مامان گفت فقط یادمه مامان بهم گفت اینا کی ان  تو باهاشون دوست میشی؟ بببببلللللللللللله! خانم زاغی نه همه ماجرا رو بلکه تا قسمتی رو به مامان گفته بود و در ضمن یادآوری کرده بود که بهتره من با مهلا و مهنوش نگردم چون ممکنه اخلاقم بد بشه !

رسیده بودیم دخترک برگشت و دوباره لبخندی تحویلم داد . این بار من هم بهش لبخند زدم .

حرف نوروزی

حرفی ندارم .

فقط این را فهمیدم که هر چه به چیزی که می خوای بیشتر فکر کنی چیزهای دیگری که اصلا" انتظارشو نداری برات اتفاق می افتن. باید عاشق اون چیزایی باشی که نمی دونی قراره اتفاق بیافته خودتو نده به دست سرنوشت ولی با چیزایی که از سرنوشت بهت می رسه مدارا کن  . شعار هم خوب بلدم بدم ولی امسال قراره راحتی مضاعف داشته باشم نه چیز دیگه هر کی موافقه دستا بالا.