مگس پیر سمج
همین طوری در خیال بود آرام آرام نگاهش به حیاط از لابلای درب توری که چارچوب چوبی داشت و همیشه با هر باز و بسته کردن تا مدتها می لرزید مانده بود این درب توری چرا با اینهمه تکان نمی شکند. توری اش فلزی بود و سفت هر وقت دستهایش کفی بود از عمد روی توریها می کشید صفحه مشبک توری ها کفی می شد و او کف ها را پخش می کرد ، گوشه توری باز شده بود و او با خواهرش آنقدر با توری ور رفته بودند که یک گوشه کج شده بود و باز مانده بود.
: صد بار گفتم هی با این توری ور نرید الان من باید از کجا برم توری بگیرم ؟
با خواهرش نشسته بود یه روز تمام به توری نخ می بست که توری هارو به چارچوب وصل کند اما توری ها شکسته بود و وصل نمیشد. خسته شدند. مادرش با عصبانیت اون همه زحمت را به باد داد ه بود و و همه نخهارو کند و تازه یک میخ هم به چارچوب زد خواهرش گفت : معلوم نیست داره چیکار می کنه ! این مامان هم بلد نیست الکی میخواد نجاری کنه این که به نجاری ربطی نداره !
نگاهش به گوشه خالی از توری بود هنوز خالی بود مادر مگس کش قرمز رنگی خریده بود و از صبح تا شب دنبال مگسها می کرد بیشتر اوقات مگسها روی او و خواهرش می نشستند و مادر به آرامی می گفت تکون نخورید با قدرت هر چه تمامتر مگس کش را پائین می آورد . دستش قرمز شده بود داد زد مگه یه مگس چقدریه که اینجوری محکم میزنی ؟ خواهرش می گفت : مگه یه توری چقدره که مامان نمیخره ؟ مادرش نگاه می کرد و می گفت تو بازار نیست هیچی نیست همه چی کم شده. مگسی از جای باز توری سرک کشان بیرون آمد او نگاهی به مگس کش قرمز انداخت و در دست گرفت خوابش می آمد مگس کش کم کم از دستش افتاد ولی مگس خواب را از او پراند ویز ویز و حرکت لزجش روی دست و پا قلقلکی که از آن حاصل میشد اعصابش را بهم ریخت بلند شد و داد زد مگس مزاحم آه ًً مگس با قدرت به طرفش آمد حتماً می خواست جای دیگری برود مگس از آدمی که حرکت می کند می ترسد اما صاف آمد و رفت توی چشمش فریاد زد درد کمی با لزجی مگس در چشمش احساس کرد و جیغ زد و چشمش را بست یک عالمه اشک ریخت در کتاب علومش خوانده بود تمام آلودگی ها با اشک چشم بیرون میاد. گریه کرد و جیغ زد چشمش درد می کرد مادرش آمد وقتی فهمید گفت می برمت دکتر ً چشمش را با دستمال بسته بودند دکتر گفت باید از چشمش بیاد بیرون. هر شب خواب میدید مگسه تخم گذاری کرده و بچه هاش دونه دونه از چشمش بیرون میان مثل همون بچه ای که مغزشو کرم زده بود و هر روز از دماغش کرم بیرون می آمد بلند می شد و گریه می کرد و چشم باد کرده اش را محکم می مالید تا مگس بمیره و نتونه تولید مثل کنه ! کم کم ورم چشمش کم شد ولی مگسه اونجا تو کاسه چشمش جا خوش کرده بود مادرش از تکه های پرده که تور سفید بود روی توریهای فلزی کشیده بود مگس کش رو هم فرستاده بود انباری . حالا مگس تو کاسه چشمش لم داده بود و هر هر می خندید گاهی اینور و اونور هم می رفت. یه روز یه تیکه سیاه رنگ شبیه پای مگس از چشمش بیرون اومد خوشحال اومد پیش مادرش که مامان مگسه فکر کنم مرده یه پاش اومد بیرون مثل کسانی که گروگان گیری می کردند و یه پای گروگان را برای خانواده اش می فرستادند. مادرش لبخندی زد و او را برای این پیروزی بزرگ بوسید. سال بعدش پای دیگرش از چشمانش بیرون زد و این بار مگس کاملاً فلج بود شاید هم دستش بود تحقیق راجع به مگسها را شروع کرد سالها گذشت و او همواره به یاد مگس چشمهایش بود پدرش برگشته بود و همه دربهای خانه عوض شده بود حتی درب توری که چارچوب چوبی داشت اینک در زیر زمین خانه بود سعی می کرد روزانه یک ساعت گریه کند تا بالاخره مگس افلیج سمج از چشمهایش بیرون بیاید اما انگار مگس خیال بیرون آمدن نداشت برای بیرون کردن مگس با بهانه های مختلف گریه می کرد از گم شدن سگ همسایه بگیر تا مردن مادربزرگش که قبل از تولد او اتفاق افتاده بود. حتی به این خاطر به او لقب زر زرو داده بودند . هیچ وقت آرایش نمی کرد می ترسید مواد آرایشی به چشمهایش برود خواهرش می گفت با آرایش قشنگتر میشی یه بار امتحان کن می ترسید به خواهرش بگوید مگس توی چشمش اذیتش می کند. این مگس پیر سمج !
یک روز از خواب که بیدار شد فهمید دیروز را گریه نکرده ای وای باید بهانه ای پیدا می کرد همین که دیروز گریه نکرده کافی بود هر چه زور زد نتوانست گریه کند بغض کرد ای وای چرا بغضش نمی ترکید نمیشد گریه کند بلند شد چه کار می توانست بکند بیرون رفت در کوچه و خیابان می دوید تا اشکهایش سرازیر شوند نمیشد باید تندتر می دوید دوید و دوید و دوید نه نمیشد. انگار تازه این بخش از شهرشان را دیده بود خالی از برج و خانه بکر و سبز بود شاید هم دیده بود ولی آنقدر به مگس پیر سمج توجه می کرد چیزی به چشمش نمی آمد با خودش فکر کرد خب مگس همانجا بماند چه اهمیتی دارد ؟ اینهمه سال من کور نشدم خندید به تمام گریه هایش خندید و به این که تمام سالا به خاطر مگس بیخود و بیجهت گریه کرده بود. صدای قهقهه اش بلند شد و چرخید و چرخید و چرخید.
مشی و مشیانه اولین جفت زمینی هستند که درواقع گیاهی هستند که از زمین روییده شده اند و اندامهای فوقانی شان از یکدیگر منفک است. اولین فرزند آنها چنان به مذاقشان خوش آمد که آن را خوردند و از آن پس خداوند بوسه را به جای خوردن آفرید. بوسه، نمادی از خوردن است و نشانه اولین عشق زمینی.