: تندتر پا بزن ! تندتر پا بزن !  پا زدم تندتر و تندتر پا زدم تا زنجیر دوچرخه ام افتاد . اه ! همین الان باید می می افتادی ؟! همیشه همین طور بود شاید به این خاطر که زنجیر محکمی نداشتم ! زنجیر دوچرخه کمی گشاد بود و مدام می افتاد و من جا می ماندم از خاطراتی که باید ساخته می شد. دور شده بودی و من ایستاده بودم تا زنجیر دوچرخه ام را جا بندازم و دوباره به تو برسم ! پا زدم دوباره و دوباره زنجیر انداختم و هر بار برای جا انداختنش پوست انداختم!

: ای بابا ! نمی تونی به ما برسی !

: نه ! آخه دوچرخه ام زنجیرش خرابه!

نمی توانستم برسم تمام زندگی ام پا زدم و آخر همه چیز را رها کردم.رها کردم و دیگر به پا زدن هم فکر نکردم !گوئی همه چیز از نو آغاز شد. من به آن جا نخواهم رسید پس بی دلیل زنجیر خود را عوض نمی کنم.

: کجا ؟ مسیرو عوض کردی ؟

نمی دانستم ! آنقدر در رویای دوچرخه بودم که رویاهای دیگر را فراموش کرده بودم. 

: دیگه کار این دوچرخه تموم شده ! بندازینش بیرون .نه ! به درد سمسار هم نمی خوره !

گوشه ذهنم هم نبود پرتابش کردم بیرون و نفسی بیرون دادم. آمد همان دوچرخه سوار بود همان که از من جلو می زد. آمده بود دنبالم ! نه ! حتی او که همیشه جلو می زد هم دوچرخه اش را به سمسار سپرده بود. قرار بود پیاده برویم مسیر طولانی بود ولی نفسمان بریده نشد. قرار شد تا آخرش بریم . به آخر پیست رسیدیم کی برنده بود ؟ این مسابقه دیگه برنده نداره ! هر دو بردیم قراره با هم بریم روی سکوی اول. اجازه هست ؟ من مدال طلا رو بردم.اون هم مدال طلا رو برد ! نه دعوامون نمیشه ! قراره با هم بالای سر بگیریمش .