امروز من و آلما توي تاكسي نشسته بوديم  از ضبط آهنگ سوزناكي كه توام با هاهاهاهاهاي غليظ و كشدار بود به گوش مي رسيد بعد از چندي چهره آلما شبيه نگار برادرزاده ام شد زماني كه كلاه روي سرش گذاشته بودن و تلاش آلما براي خندوندن بچه بي نتيجه بود( نگار خيلي از كلاه بدش مياد و قيافه اش عين برج زهرمار ميشه) . من آلما رو دعوت به سكوت كردم و گفتم چاره اي نيست جز لذت بردن از اين قضيه ، عجيب اينجا بود كه وقتي به متن توجه مي كردي مي فهميدي بين اون همه سازهاي عرفاني و سنتي جمله (( به تو چه )) بسيار تكرار مي شد . پيش خودم گفتم لابد تلفيقي از موسيقي سنتي و رپه. بالاخره اين آهنگها تموم شد و لبخند رضايت روي لبهاي آلما نقش بست كه با شروع يه آهنگ گوش خراش خارجي خنده رو لباش خشك شد. منم ديدم نمي تونم براي آلما كاري كنم گفتم : آلما جان خودتو ناراحت نكن اين ترجمه شدشه!